پرواز تا آبی...

حسی است عجیب! از خاک بر خاک می شوی ، تا به افلاک می رسی...! الله اکبر ...

پرواز تا آبی...

حسی است عجیب! از خاک بر خاک می شوی ، تا به افلاک می رسی...! الله اکبر ...

چهار - پنج دقیقه صنعت!

       نماز یک دولا و راست شدن نیست. خیلی چیزها در نماز است. من یک وقتی یک مثل می‌زدم، می‌گفتم: یک کسی که لباس می‌شوید، ظاهرش این است که لباس می‌شوید. اما در این خیلی چیز است. عرق بدنش هم درمی‌آید، غذایش هم هضم می‌شود. ایام فراغتش هم پر می‌شود. ورزش هم می‌کند. لباس که تمیز شد لباس تمیز نشاط می‌آورد. هرکس هم به لباس تمیز نگاه کند او هم نشاط پیدا می‌کند. اگر برای همسرش می‌شوید علاقه‌ی همسرش هم زیاد می‌شود. یعنی یک خرده نگاه کنید چه چیزی در این است...



ادامه مطلب ...

...

رحلت پیامبر اکرم ( ص ) و امام حسن مجتبی ( ع ) و آفتاب هشتم امامت ، حضرت علی ابن موسی الرضا ( ع ) تسلیت باد ...

امام جماعت11 ساله !

از زبان حاج آقا قرائتی:

یک وقتی ما در ستاد نماز نوشتیم : آقازاده‌ها، دخترخانم‌ها، شیرین‌ترین نمازی که خواندید برای ما بنویسید. یک دختر یازده ساله یک نامه نوشت، همه ما بُهتمان زد، دختر یازده ساله ما ریش‌سفیدها را به تواضع و کرنش واداشت. نوشت که: ستاد اقامه نماز، شیرین‌ترین نمازی که خواندم این است


گفت: در اتوبوس داشتم می‌رفتم یک مرتبه دیدم خورشید دارد غروب می‌کند. یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم: نماز نخواندم. گفت: خوب باید بخوانی، حالا که اینجا توی جاده است و بیابان. گفتم: برویم به راننده بگوییم نگه‌دار. گفت: راننده بخاطر یک دختر بچه نگه نمی‌دارد. گفتم: التماسش می‌کنیم. گفت: نگه نمی‌دارد. گفتم: تو به او بگو. گفت: گفتم که نگه نمی‌دارد، بنشین! حالا بعداً قضا می‌کنی.

دیدم خورشید غروب نکرده است و گفتم: بابا خواهش می‌کنم! پدر عصبانی شد. گفتم: آقاجان می‌شود امروز شما دخالت نکنی؟ امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم. گفت: خوب هر غلطی می‌خواهی بکن...

ادامه مطلب ...

مثل گنجشک ها...

      خدایا !

      جای سوره ای به نام عشق ، در قرآنت خالیست ؛ که اینگونه آغاز گردد : و قسم به روزی که قلبت را می شکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت ...

      آن روز بهترین روز زندگی من بود ؛ آن روز پروانه ها ، بی قرار به دورگل ها می چرخیدند ؛ آن روز طنین آبشار دشت را فراگرفته بود ؛ کبوترها و گنجشک ها و حتی کلاغ ها ، هم صدا شده بودند و سرود شکر را ، عاشقانه زمزمه می کردند ؛ آن روز دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ، آخر من داشتم دوباره متولد می شدم .

      نه نه نه ! جشن تکلیفی در کار نبود ... راستش را بخواهید ، آن روز ، روزی بود که من خودم را از چنگ بدی ها رها و در آغوش مهربانی های خدا پرتاب کردم . روزی بود که هرچه شیطان آمد و درِ خانه ی دلم را زد ، جوابی ندادم و فقط فریاد زدم : برو ... دیگر دوست ندارم به دام فریب هایت بیفتم ... من از امروز ، دوباره زنده می شوم ، و یقین دارم خداوند توبه پذیر است ...


ادامه مطلب ...

کلاس درس واقعی ...


در کلاسی درس می خوانیم به وسعت زندگی

به درازای عمرمان

مواد درسیمان ایمان است و  اخلاص و عمل

معلم ما ، استاد آفرینش « خداســت »

تکالیف شبانه روزی داده است به صورتهای مختلف

اگر هر روز هم دفتر مشقمان را نبیند ، بالاخره روزی خواهد دید

با چشم خاصی که دارد همه چیز را در هر لحظه می بیند

اگر تقلب هم بکنیم می فهمد ، کم بنویسیم ، جا بیندازیم ، جابه جا کنیم و...

همه و همه را می فهمد .

البته معلممان مهربان است و با انصاف

تکالیف مشق را به اندازه ی استعداد و توانمان می دهد

معلم می خواهد ما تکلیف را انجام بدهیم و بفهمیم .

مشق بزرگ زندگی که همان دین است ، پوستی دارد و مغزی ؛

نباید ظاهر و پوست ما را از درون و مغز غافل سازد .

پس بدانیم دیــن داری همان بیست گرفتن در کلاس زندگی است

تا می توان نمره بیست گرفت چرا کمتر بگیریم...؟

( سرکار خانم خیاط )