و الله غفور رحیم
چند روز پیش داشتم از کنار خیابان رد می شدم . ناگهان ازدحام مردم در گوشه ای از خیابان ، توجهم را جلب کرد . جلوتر که رفتم ، دیدم شیطان بساطی پهن کرده است . در بساطش همه چیز را می شد دید : دروغ ، تهمت ، غیبت ، دزدی ، خیانت ...
کمی مردم را کنار زدم و جلوتر رفتم . فردی را دیدم که دروغ را خریده بود و حرص می زد غیبت و تهمت را هم بخرد . با خودم گفتم : عجب مردمی ... چه کسی از بساط کثیف شیطان خرید می کند؟...
در میان بساطش ، چشمم افتاد به جعبه ای زیبا و خوش آب و رنگ . یک جعبه ی چوبی که روی آن با خط زیبایی نوشته شده بود : عبادت .
بی معطلی خودم را رساندم به آن جعبه و دور از چشم مردم و شیطان ، جعبه را برداشتم و با عجله به سمت خانه دویدم . خوشحال بودم از این که همیشه عبادت و کارهای خوب نصیب من می شود ؛ من باز هم به سعادت رسیده بودم!!!
به خانه که رسیدم ، سریع رفتم در اتاقم و در را بستم . در جعبه را که باز کردم ، ناگهان غرور را در آن دیدم . ترسیدم ، جعبه از دستم افتاد روی زمین . غرور در تمام فضای اتاقم پخش شد . خیلی ترسیده بودم . نفس نفس می زدم . دستم را گذاشتم روی سینه ام . قلبم نبود ... قلبم در سینه ام نبود ... یادم افتاد آن را جا گذاشته ام . آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته بودم ... دیگر اشک امانم را بریده بود . سریع از خانه بیرون رفتم . غروب شده بود . دویدم به سمت خیابان . همان جایی که شیطان بساط داشت . اما... اما هرچه گشتم ، خبری از او نبود . شیطان بساطش را جمع کرده بود و از آنجا رفته بود...
دیگر نمی دانستم چکار کنم ...؟ فقط از پشیمانی زار زار گریه می کردم ...
دیگر از شدت گریه نفسم بالا نمی آمد . دستم را گذاشتم روی سینه ام ؛ قلبم برگشته بود ...
سلام
عاشق این نوشتت شدم
خیلی نوشته زیبایی بود
ممنونم آرومه جون !
تو اولین نفری هستی که کامنت میذاری !!!
امان از دست این شیطان!!!!
آره آره ... حتی نمازگزارا هم از دستش در امان نیستن ...
خیلی زیبا بود زهرا جان
خیلی ممنون بازم بیاید !
اصلا میدونی چیه دلم میخواد این شیطونو لهش کنم
منم کمکت می کنم
این از همش قشنگتره نمیشه پست ثابتش کنی؟
نمیدونم